درخشش ابدی ذهن یک برف !!!

برف ... برف ...

۱۹ مطلب با موضوع «شبانه نوشت» ثبت شده است

بازم عود کرده ، سندروم مزمن سر رفتگی مفرط حوصله

حالا هم خسته ام ، هم ناراحت ، هم عصبانی

این استادای دانشگاه دیگه شورش رو در اوردن ، من هم حوصله کلنجار رفتن باهاشون رو ندارم ، اینجوری میشه که کار به اینجا میکشه دیگه

کاش الان ، مثلا ده سال بعد بود ، یا حداقل 10 سال قبل

ی جای دیگه ای تو زمان

هروقت دیگه ای بجز الان ، بجز روزای مزخرف قبلی ، بجز روزای مزخرف بعدی که خواهند آمد

ی روز برفی !!


*بیشتر آدم های دنیا دیوانه بودند. آن بخشی هم که دیوانه نبودند، عصبی بودند.آن بخشی هم که دیوانه یا عصبی نبودند، احمق بودند. 

* زندگی به دور از اکثریت قریب به اتفاق آدم ها.. این چیزی است که من می خواهم . آدم ها کاملت نمیکنند.خالی ات میکنند.

فکر میکنم پررنگترین واژه تو زندگیم " آرامش" باشه که به خیلی چیزا رو در بر میگیره ، آسایش ، سلامتی خودم و اطرافیان و ..
بخاطر همین هم هست که خیلی چیزا رو تو زندگی از دست میدم که آرامشم رو از دست ندم


برای دخترم
تو برای عزیزی ، چون شبیه عکس هایی با فیلتر سیاه سفیدی
تویی که برام یاد اور روزهای برفی هستی ، وقتی که از پنجره به بیرون نگاه میکردم و رد برف توی خیابون رو میدیدم
تو عزیزی ، حتی بدون شیطنت هات
تو عزیزی ، وقتی با چشمای کهرباییت خیره میشی بهم ..
صاعقه ای در چشمانت می درخشد و من رو در خلسه ای عمیق فرو می برد
تو به من نگاه کن تا من چشم ازت برگردانم و تو اسیرم شوی .. اینگونه در دامم می افتی



دلم آواز می خواهد ، کمی هم ناز می خواهد ،اگر چه کم شود احساس ، ولیکن باز می خواهد
تو در باغی و من در داغ
تو بیکاری و من بی تاب
تو هیچی و منم هیچم
دو هیچ اندر خم هیچم


یه تیکه از آسمون بنفش در بارش برف ، گم میشه !!
حتی بدون ردپای از یه گرگ !!
باز مغزم میخاره و من از فکر بی فکری خسته ام ، پوچی؟! نه ، ولی سردرگمی ، گیجی ؟! احتمالا ، ولی نه مطمئنا
چقدر این جمله کامو رو دوست دارم :"سیزیف از این طریق که از همهٔ آنچه که ورای تجربهٔ مستقیم او قرار دارد چشم پوشی می‌کند و به دنبال علت و فایدهٔ عمیق‌تری نمی‌گردد، پیروز است"
نگرد دنبال علت و فایده عمیق تر ، نه بخاطر پیروزی ، که پیروزی مزخرفه ، حتی مزخرفتر از شکست !!!
نگرد دنبال علت و فایده عمیق تر ، بخاطر پرهیز از خارش مغز ، هرجور هم فکر کنی ، وقتی چیزی رو قرار نیست بهش برسی ، چرا جتی بهش فکر کنی
آسمان هم زمین میخورد !!
به ماه نگاه کن ، وقتی که برف میباره !! حتی وقتی که نمیباره !!
میخوام یکم کتاب بخونم حالا و .. شاید " وقتی یک اثر هنری بودم" رو تموم کنم ، بالاخره باید یه کار نیمه رو به اخر برسونم ، بارهای ما!!
گیج و منگ درونم ، همیشه بود و فکر کنم خودم خواستم همیشه !! نخواستم مطمئن باشم ، فکر کردم اینجوری از جهالت فرار میکنم و حالا میبینم دست به هر اقدامی میزنی خودش حماقته !! فرار از جماقت خودش حماقته !! میخوام در برم ، شاید حالا بیشتر از هر وقت دیگه !!

این روزها که توی کلوب و اینستا و .. چرخ میزنم ، همش به نوشته هایی برمیخورم که سبکی شبیه هم دارند. روزانه نوشتن؟! یا ی چیزی تو همین مایه ها.

به این فکر میکنم که این جهان مجازی همه رو نویسنده کرده ؟ یا از قدیم هم اینقدر نویسنده داشتیم ؟

وقتی میبینم همه در حال نوشتن هستن ، کمتر دلم میخواد بنویسم

همون حس مزخرف که همیشه داشتم ، دلم نمیخواد کاری رو بکنم که همه انجامش میدن

قضیه وقتی مزخرفتر میشه که وقتی برمیگردم به گذشته ام ، میبینم همه کارهایی که کردم ، همون کارهاییست که بیشتر مردم انجام میدن و بقیه اش هم کارهایی که کمتر مردم انجام میدن

بعد فکر میکنم چرا نمیتونم از کارایی که اغلب مردم از انجامش لذت میبرن ، لذت ببرم؟ چرا باید خودم رو بابت انجام کاری که همه انجامش میدن ، سرزنش کنم ؟!

چرا فکر میکنم نباید باشم چیزی که همه هستن؟!

در حالیکه من همه ام ، یکی از همه ...

مسخره است چیزی رو که الان باید بفهمم ، شاید دم مرگ بفهمم ، در بهترین حالتش البته!!!


این چند روزی که نبودم ، سرگرم بود به زندگی ..

دنبال وسایل خونه نو ،زیر سایه سال نو ..

و تقریبا هیچی نخریدم ، فقط دیدم و انتخاب نکردم ..

نشون ؟! شاید ..

حال خوبی دارم و شادم ، ی جور شادی که دارم ی کارایی میکنم ، هرچند در واقع هیچکاری نمیکنم و بیشتر دور خودم میچرخم .. این تاب خوردن دور خود ، رو دوست دارم ..
میچرخم و میگردم و مینوشم از این جام ..... بی خود شده از خویشم و از گردش ایام

کاش این روزای خوبم تموم نشن ، کاش این حال خوبم تا ابد ادامه پیدا کنه..

کاش نمیدونستم که این نیز می گذرد ..

کلی کار نکرده دارم و آخر هفته باید بار بر ببندم و از خونه چندین ساله ام دل بکنم .. واقعا باید دل بکنم؟! اصلا دل بسته بودم که بکنم؟!

از این خونه کلی خاطره دارم ، خوب ، بد ، معمولی معمولی معمولی  ..

هرچند بدی هاش کم بودن و گذرا ..

دلم برای منظره شب هاش تنگ میشه بی شک ..

برای پارک روبرو .. اتوبان و صداش .. چراغهای خیابون روبرو .. برای درختی که همسایه پنجره اس ..

خونه مهربونی بود .. ساختمون خوبی نبود.

بی شک دلم براش تنگ میشه، وقتی که تموم بدی هاش یادم بره

وقتی که ازش فقط خاطره خوش بمونه ، وقتی که فقط ازش بعنوان خونه اولمون یاد کنم ..خونه 501

اولین ها تو ذهن حک میشن ، همینجور آخرین ها ، بهترین ها ، بدترین ها ..

ما میریم و یک تیکه از خودمون رو برای همیشه اینجا میذاریم ..

دارم خودمون رو میبینم که سالها بعد میاییم و روبروی این خونه می ایستیم و نگاش میکنیم و میگیم یادش بخیر!!

و فراموش میکنیم ساعتهایی رو که بهش میگفتیم لعنتی چون برای ما پارکینگی نداشت !! ساعتهایی رو که برای فرار ازش لجظه شماری میکردیم چون همسایه خوبی نداشتیم!!


و فردا تولد جان جانان منه .

فندق کوچولو که با بدنیا اومدنش هرچی حس خوب تو دنیا بود رو یکدفعه سرازیر کرد تو قلبم ..

فهمیدم که چه جوری یکی یدفعه میشه همه دنیات

خواهر زاده ای که با هربار دیدنش قند تو دلم آب میشه

شیرین ترین بچه دنیا از ازل تا ابد

و امسال 10 ساله میشه


دلم میخواد بارون بیاد ..

هزار کار نکرده و آرامشی عجیب !!

دلم میخواد بارون بیاد ..

و فکرم همش پیش جنگل ابره!!

دلم میخواد همیشه الان باشه ..

الان که هم آرومم هم خوشحال هم راحت ..

دل .. فکر .. آرامش .. خوش خوش خوش

شبِ خوبِ من



پ.ن: پدی باتری نو مبارک ، این یکی رو خوب نگه دار وگرنه دیگه برات نمیخرم ××

پ.ن: در شتاب این روزهای اخر سال ، من در آرامشی عمیــــــــــــــق غوطه ورم و چه حس خوبیه این شناور بودنه..

کلمه" آرامش "با اختلاف فاحش برنده این پست بود ..

ای آرامش ، هرچه میخواهی باش جز آرامش قبل از طوفان !!!!!!!!!!

امروز با یک دیوار مهربانی که به تازگی در کشورمون فراگیر شده، برخورد کردم و به فکرم افتاد کی ( چه زمانی) به این سطح از فرهنگ میرسیم که کنار هر دیوار مهربانی ، یک کتابدونی یا جاکتابی بزنیم ، حالا با نام "جرعه ای فرهنگ " یا " دیوار یار مهربان" یا هر اسم دیگه !!!

هرچیزی که مطالعه و کتابخوانی رو هم بخشی از زندگیمون بکنه ، شاید مردم از این مجازی زدگی ها و سطحی نگری ها دست بردارند!!!

 فرهنگ " کتاب در گردش " هم عالیه ، اینکه کتابی رو که خوندی ، جایی بگذاری تا کسی برای مطالعه برداره. خودم هنوز دلم نیومده کتابی رو جا بذارم . آخه کتاب هایی رو که میخرم ، اینقدر قبلش تحقیق کردم که به نتیجه رسیدم جای این کتاب در کتابخونه ام خالیست.

گاهی فکر میکنم اینکه کسی رو تشویق کنیم به مطالعه ، هرچند که کتاب سخیفی رو بخونه ، کار درستیه یا نه؟!

مطالعه کتاب سخیف بهتر است یا اینستاگردی بی هدف و دنبال کردن اخبار پاپاراتزی ها ؟!



گاهی که خیلی خسته میشم

فقط دلم میخواد برم تو سیاره خودم

همونجایی که وقتی روش وایمیسی حرکت سیاره رو حس میکنی ، مثل زمین نیست که متوجه چرخشش نشی ، بیشتر شبیه سوار شدن وسایل بازی تو پارک هاست!!!

فقط چشمام رو ببندم و بچرخم و بچرخم ... برف بباره آروم و من بچرخم ..

بدون هیچ صدایی !!! بدون هیچ موجود مخل آسایشی !!! هیچ فقط هیچ و تا ابد هیچ!!!

فقط خودم میدونم که چی هستم و کجام ، نه شکلی دارم نه حجمی ، نه اثری .. فقط هستم و نیستم!!!

نه کسی منتظرمه ، نه منتظر کسی هستم !!! نه کسی نگرانمه ، نه نگران کسی هستم !!!

آرامش بی انتها که ترسی از آرامش قبل از طوفان بودنش نداری!!!

تو عمق سیاره میرم و وقتی داره مثل تاب تکونم میده ، استراحت میکنم ، برای ی مدت خیلی خیلی طولانی ...

اینجوری کمی آروم میشم !!!

وقتی که به ماه آخر سال میرسیم ، به جای اینکه شور و شوق سال جدید در دلم بیفته ، دل تنگ زمستونی میشم که کم باریده و حسرت دیدن برف با یک دل سیر را به دل ما گذاشته ..

برای منی که از اول پاییز ، دلشادم به اومدن برف زمستونی و هر شب ناامیدانه زل میزنم به قاب آسمون تا بلکه بارش برف رو ببینیم ، دل کندن از نیمه دوم سال برام سخته ..

دلتنگ وقتی میشم که برف شبونه میباره و تا خود صبح همه جا رو به تملک خودش در میاره ، انگار نه انگار که چیزی جز سفیدی برف تو این دنیا وجود داشته ..

وقتی که از خونه پا میذاری بیرون و هوای سرد میخوره به صورتت ، و وادارت میکنه با لبخند بگی ووووو سرده ( بعضیا هم در ادامه اش میگن کاپشنم کو ؟!)

وقتی که درخشش برف زیر آفتاب رو میبینی ، و به خودت میگی اونقدرا هم دنیا مزخرف نیست !!

وقتشه که بخندی و روی برف بچرخی، برقصی، بیفتی روی برف و جای پروانه درست کنی  ..

دلم میخواد باز هم باشم و بارش برف شبونه رو ببینم ، فارغ از اینکه این برف با خودش تعطیلی به همراه داره یا نه !!

و یاد خاطره اون شب برفی بیفتم که زدیم به جاده ..

دلم برای برف تنگ میشه و حس شادی که بی دلیل به همراه خودش میاره ..

نمیدونم پرنده ها هم برف رو دوست دارن؟یا اصلا حیوانات چه حسی به برف دارن؟!

میدونم که بعضی آدم ها دل خوشی از برف ندارن و بعضیاشون واقعا حق دارن بخاطر شرایطشون ..

آدم های کره زمین ، به دو دسته تقسیم می شوند : آدمهای برف دوست ، آدم های غیر برف دوست ( به دور از شرایطی که دارن)

مسلمه که من جزو دسته اول هستم .

شاید چون من یک زمستونی هستم که توی یک شب برفی بدنیا اومدم ..

البته بعید میدونم ، چون چندان از بدنیا اومدنم دلخوشی ندارم !!

بهرحال ببار ای برف با اون دونه های فراکتالیت که دل خوش میداری ما را ..


/یک شب مهتاب که ماه در چشمانم نیامد و اقدام به وبلاگ نویسی کردم ، زمستان 1394 /.



پ.ن: این چندمین وبلاگیه که درست میکنم و امیدوارم این یکی تو همین یکی دوتا پست خلاصه نشه و دنبالش کنم ، که کوچک پشتکاری در زندگی از خودم بروز داده باشم ، فقط همین.