درخشش ابدی ذهن یک برف !!!

برف ... برف ...

نمیدونم چی شد که یادش افتادم.. یاد اون روزا

دو سه ماه از نامزدیمون گذشته بود و باهاش رفته بودم کیش .. خونشون.. توی سوئیت پایین بودیم.. ماه رمضون

مرد من بود اونموقع.. سرکار میرفت بندرگاه..لباساش رو با دست براش میشستم و لذت میبردم از اینکار!!!!

بعد برگشت برای خواهرم تعریف کردم که چقدر عاشقشم.. حتی در این حد که از شستن لباساش لذت ببرم

و همین مرد من.. تبدیل شد به مرد دیگری.. یا مرد دیگران

فکر نکنم این چیزا رو یادش بیاد

فکرنکنم کسی براش اینکارا رو بکنه

فکر نکنم خودمم دیگه برای کسی اینکار رو بکنم

یا حداقل دیگه لذت نخواهم برد

دیگه از عاشق شدن لذت نخواهم برد و این خیانتیست که در حق من کرده

با یاد حال اون روزهام فقط لبخند به لبم میاد

کم سن بودم و. عاشق و حتی فکر این روزها رو هم نمیکردم

فرداها چه اتفاقاتی خواهد افتاد که این روزها حتی فکرش رو هم نمیکنم..نمیدونم

دلم میخواد فکر کنم اتفاقات بد زندگیم تموم شدن و بقیه زندگیم قراره اتفاقات خوب بیفته

شب قدره

از خدا بجز همه آرزوهای عام.. برای خودم اتفاقات خوب و سرشار از شادی میخوام.. از خدا براش ندامت بی پایان میخوام

خدایا .. کاری کن دل قرار بگیرد

خدایا خسته ایم .. دلگشاتر از تو کیست؟!

خدایا گفتی دل شکسته باید آورد .. دل از این شکسته تر میخواهی؟!



نظرات  (۱)

۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۲ فاطمه نظری
چه غمناک.....
پاسخ:
آره غمناک .. ولی برای شما یک دنیا شادی آرزو میکنم دوست عزیز :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی