درخشش ابدی ذهن یک برف !!!

برف ... برف ...

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

هنوز سه ساعت از تمام شدن تئاتر نمیگذره که من دلتنگش شدم ، همانطور که دلتنگ فیلم "اژدها وارد می شود" شدم

تئاتر نمیگم بی نظیر بود ، چون نبود ، کم و کاستی داشت ولی با نقایصش دل می بُرد

موسیقی اش دل می لرزاند و اشک به چشم می آورد

در حین تماشا که نه ، غرق شدن در تئاتر ، به این فکر کردم که چرا میگن جعبه جادو ؟ تلویزیون و سینما در مقابل تئاتر ، هیچ هستن ، هیچ !!

جوری که من محو تئاتر شدم و چشم ازش برنداشتم ،  موقع تماشای هیچ فیلمی تجربه نکرده بودم

در حین اجرا ، حتی برای مکالمه دو کلمه ای ، اونم در این حد که بگم عالی ان ، عالی ، صورتم رو نچرخوندم که لحظه ای رو از دست ندم.

و فقط کاش که از اشعار سعدی در تئاتر مختص شمس و مولانا استفاده نمیشد.

کاش حرکات نمایشی شبه پارکور و هیپ هاپ در نمایش نبود.

و کاش با یک ربع تاخیر برگزار نمیشد .




پ.ن:

چند دقیقه مونده به اجرا ، دو مرد و دو زن با سه بچه( هرسه زیر 7 سال که ظاهرا ممنوع بود ورودشون) ، اومدن صندلی های مجاور ما رو اشغال کردن و وحشت عجیبی بهم دست داد ، اصلا گریه ام گرفته بود ، نگاه کردم دیدم هیچ جای سالن ، بچه ای ننشسته جز پیش ما :d به شانس خوبمون درود بیکران فرستادیم و خداروشکر بچه ها در طول اجرا عالی بودن و هیچ پارازیتی ننداختن :D با تشکر از بچه ها و البته پدر ومادرشون:d

دوست داشتم تو ی چیزی خیلی خوب باشم ، خیلی خوب

ولی نیستم انگار

تو هیچی


پ.ن: انگار ، بازم ، دلم گرفته . ولی میدونم اینجوری نمیمونه !!



 یک پاتریک دوست داشتنی دیگه ، بغیر از پاتریک دوویت (نویسنده برادران سیسترز) و پاتریک دوست باب اسفنجی :D

شاگرد قصاب ، شاید بهترین تعریف براش همونی باشه که نیویورک تایمز در موردش گفته :

مسحور کننده ... بخشی هاکلبری فین ، بخشی هولدن کالفیلد ، بخشی هانیبال لکتر .


فرنسی ، فقط تنها بود شاید ، من با فرنسی خندیدم ، ترسیدم و گریه کردم.

آره پسر ، تو من رو ناامید نکردی !

میدونم دلم برات تنگ میشه فرانسیس دوست داشتنی




*به سوسیس گفتم اعدامم می‌کنن؟ امیدوارم اعدامم کنن. نگاهم کرد و گفت متاسفم فرنسی ولی دیگه از اعدام خبری نیست. گفتم دیگه از اعدام خبری نیست؟ یعنی چی! این کشور داره کجا می ره!»


*«دوست داشتم توی صورتش بخندم: چه طوری تنهایی آدم تمام می‌شود؟ خنده‌دارتر از این نشنیده بودم.»


* رفتم به آسمان ، بالای سقف های شیروانی ، بین دود پیچ در پیچ دودکش ها و آنتن های کج و کوله
* به دیوار تکیه داده بودم ولی انگار لب صخره بودم




پ.ن: چندتا کتاب رو از تخفیف سایت نشر چشمه خریدم، خیلی تخفیف شامل حالم نمیشد ، ولی شاید ی بهونه بود برای خریدن کتاب

منتظرم به دستم برسن کتاب ها ، و چقدر این انتظار شیرینه

شب خوبی بود ،یک گپ چندساعته با دوستان

هوا هم عالیه

شاید

برم تو تراس

زیر نگاه ستاره ها

با یک فنجون قهوه

و کتاب اتحادیه ابلهان

فقط شاید.




بعد مدتها برگشته بود

من و آنی ذوق زده از دیدنش ، ولی اون ظاهرا ذوقی براش نمونده بود ، خورد تو ذوقمون!

بعدش عذرخواهی کرد ، گفت فقط یکم یخش باز نشده ، و بعدش که آب شد ، همون بود ؟! نمیدونم ، خب ما هم همون نبودیم ، توقعی هم نبود که همون باشه ، اصلا وقتی ازمون پرسید عوض شده یا نه؟ چون خودش فکر میکرد عوض شده ، گفتم ما یادمون نمیاد خودمون چه جوری بودیم چه برسه به اون .

بهم گفت عوض شدم ، حالا بیشتر از خودم حرف میزنم و اطلاعات میدم. بهش گفتم تغییری نکردم ، فقط شاید امروز اینجوریم و فردا باز مثل سابق باشم ، بهش گفتم کلا با حرف زدن مشکل دارم ، فقط وقتایی که فکر نمیکنم ، زیاد حرف میزنم .. هروقت فکر میکنم ، به نتیجه میرسم چرا باید حرف زد؟ قراره با این حرف زدن به چی برسم؟ یا اصلا این حرف ارزش زدن داره یا نه؟

ی بار به یکی گفتم حرفا اغلب مزخرفن ، بعضی حرفا فقط مزخرف خاکسترین!!

ولی خوب بود ، دیدن دوستی که شاید عوض شده باشه ، ولی هنوز دوسته .

مدتهاست فهمیدم که ادم به دوست احتیاج داره ، حتی شده دوست چند وقت ی باری.


ی حسی که سالهاست نداشتم

شاید بعد از گذر دوره طلایی عاشقی

حسی شبیه آب کردن قند توی دلم وقتی نگاهش میکنم

دختر کوچولوی قشنگم رو دوست دارم خیلی زیاد

حتی وقتی که صبح های زود بیدارم میکنه و سر درد میگیرم که البته کار هرروزه اشه :d

فقط ی چیزی وسط این دوست داشتن ، میترسونه منو ..

حس اینکه من فکر میکنم به راحتی میتونم ازش دل بکنم !!

نمیدونم از کی این حس به سراغم اومده ، ولی چندسالی میشه که حس میکنم دیگه وابستگی خاصی ندارم به هیچکس ، به هیچ چیز!!

نمیدونم از تبعات مدتی زندگی در جایی دور بوده ، یا اینکه وقتی دیدم بیش از بقیه درگیر از دست دادن ها میشم ، به خودم گفتم هرچیزی از دست رفتنی است و دل نبند .

هرچیزی که هست، منو میترسونه !!