درخشش ابدی ذهن یک برف !!!

برف ... برف ...

۱۹ مطلب با موضوع «شبانه نوشت» ثبت شده است

از کجا شروع کنم .. نمیدونم 

دوباره حال بد برگشت .. دلشوره ها .. بیقراری ها و انتظار برای اینکه دوباره سر و کله اش پیدا شه

و شد !

اینبار شاید کمی پشیمان تر 

بعد از 4 سال 

حالا یادش افتاده که منی بودم و اویی بود

پیامک سال ها پیش رو مرور میکنه و میخواد خاطره ها رو زنده کنه 

ولی خاطره های وقتی رو که خودش 4 سال پیش همه رو فراموش کرده بود و به زندگیمون پشت پا زد 

همه ی اون خاطرات رو نفی کرد تا به عشق جدیدش برسه

حالا انتظار داره من با همون خاطرات تحت تاثیر قرار بگیرم و ..

حتی هنوزم نمیدونم دنبال چیه، چی میخواد از جون من بعد از 4 سال!

و واکنش من طبق معمول در برابر حملات ناجوانمردانه اش چی بود؟؟

دوباره رفتم خاطره های بد رو مرور کردم ، تمام چت هاش با بقیه رو خوندم 

گفتم شاید حالا بعد از گذشت 4 سال از یک زاویه دیگه ببینم ، شاید فرق کنه نظرم ، شاید اونقدرام بد نبوده و فقط من خیلی جا خورده بودم!

ولی دیدم که نه ، عاشق شده بوده و اعترافاتشم کرده بود 

عاشق شده بود بعد از من ! 

و حالا حتما باز عاشق شده بعد از او!

یا نمیدونم اون ولش کرده ، دوباره یاد عشق اولش که من باشم افتاده!

چقدر سخته که هیچ جوابی بهش نمیدم ، امشب از صمیم قلبم دلم خواست که براش بفرستم تمام چت هاشو!

همه اون دوست دارم هایی که بهش گفته بوده ، و ...

برام خیلی سخته ، حتی هنوزم سخته 

دلم میخواد جوابشو بدم ، میخوام که یادش بیاد

خدایا مثل همیشه وقتی حالم بده ، یاد تو می افتم 

خدایا تو حالم رو خوب کن 

حول حالنا الی احسن حال

تو بهم بگو چه کاری درسته ، تو توی مسیر درست قرارم بده 

دلم برات تنگ شده خدای بزرگ 

ازت ممنونم بخاطر اینکه بزرگیت رو نشونم دادی 

ازت ممنونم خدای خوبم که گذاشتی این روزهای پشیمونیش رو هم ببینم 

خدای بزرگ ، بذار باز هم ببینم که پشیمونه و حسرت تک تک لحظه های زندگیمونو میخوره 

بیشتر از الان

خدایا کاش بگذرم از این روزها 

 

 

پ.ن : شب است و ناله های طوفانییی... من و ستاره نافروزان 

چقدر دوست دارم این آهنگ رو ، چقدر لذت میبرم از شنیدنش 

" شب " آرمان گرشاسبی ( چارتار)

یکی از موقعیت هایی که بهش فکر میکنم اینکه 

یه گلوله شلیک کنم به مغزم

مغزم از جمجمه ام بریزه بیرون

اونوقت از این همه فکر راحت میشم

سبک میشم 

 آرامش عجیبی حس میکنم 

:)

 در ادامه: 

بازم عکس های قدیم رو دیدم

از اینکه کنارش ایستادم حالم بد میشه

از نگاه کردن به چهره اش بیزارم

چقدر احساسات آدم میتونه تغییرکنه


در ادامه 2:

این روزا نمیدونم دارم چیکار میکنم

هر چیزی رو دارم تجربه میکنم

امیدوارم راهمو پیدا کنم

بهترین راه رو


در ادامه3:

لوسی اومد و دوباره رفت

به اصرار مامان

حالا نزدیک به یک هفته اس که رفته و من دوباره ناراحتم

چقدر حضورش برام خوبه 

گربه دوای افسردگیه اگه مامان ها بذارن!

یادمه چندماه پیش ، توی کارگاه "فبک" مجبورمون کردن یک داستانک بنویسیم .

داستان من در مورد " بادبادک " بود

در مورد بادبادکی که به نخی بنده ، و نمیدونه خوشحالتره اگر نخ پاره بشه یا نه؟؟!!

نمیدونست در پس پارگی نخ ، آزادیه یا سردرگمی ؟!

نمیدونست از کدومش بیشتر لذت خواهد برد ؟!

نمیدونست ولی ..

الان حال همون بادبادک رو دارم

همین

18/8/95

9:41

دوست داشتم تو ی چیزی خیلی خوب باشم ، خیلی خوب

ولی نیستم انگار

تو هیچی


پ.ن: انگار ، بازم ، دلم گرفته . ولی میدونم اینجوری نمیمونه !!



بعد مدتها برگشته بود

من و آنی ذوق زده از دیدنش ، ولی اون ظاهرا ذوقی براش نمونده بود ، خورد تو ذوقمون!

بعدش عذرخواهی کرد ، گفت فقط یکم یخش باز نشده ، و بعدش که آب شد ، همون بود ؟! نمیدونم ، خب ما هم همون نبودیم ، توقعی هم نبود که همون باشه ، اصلا وقتی ازمون پرسید عوض شده یا نه؟ چون خودش فکر میکرد عوض شده ، گفتم ما یادمون نمیاد خودمون چه جوری بودیم چه برسه به اون .

بهم گفت عوض شدم ، حالا بیشتر از خودم حرف میزنم و اطلاعات میدم. بهش گفتم تغییری نکردم ، فقط شاید امروز اینجوریم و فردا باز مثل سابق باشم ، بهش گفتم کلا با حرف زدن مشکل دارم ، فقط وقتایی که فکر نمیکنم ، زیاد حرف میزنم .. هروقت فکر میکنم ، به نتیجه میرسم چرا باید حرف زد؟ قراره با این حرف زدن به چی برسم؟ یا اصلا این حرف ارزش زدن داره یا نه؟

ی بار به یکی گفتم حرفا اغلب مزخرفن ، بعضی حرفا فقط مزخرف خاکسترین!!

ولی خوب بود ، دیدن دوستی که شاید عوض شده باشه ، ولی هنوز دوسته .

مدتهاست فهمیدم که ادم به دوست احتیاج داره ، حتی شده دوست چند وقت ی باری.


ی حسی که سالهاست نداشتم

شاید بعد از گذر دوره طلایی عاشقی

حسی شبیه آب کردن قند توی دلم وقتی نگاهش میکنم

دختر کوچولوی قشنگم رو دوست دارم خیلی زیاد

حتی وقتی که صبح های زود بیدارم میکنه و سر درد میگیرم که البته کار هرروزه اشه :d

فقط ی چیزی وسط این دوست داشتن ، میترسونه منو ..

حس اینکه من فکر میکنم به راحتی میتونم ازش دل بکنم !!

نمیدونم از کی این حس به سراغم اومده ، ولی چندسالی میشه که حس میکنم دیگه وابستگی خاصی ندارم به هیچکس ، به هیچ چیز!!

نمیدونم از تبعات مدتی زندگی در جایی دور بوده ، یا اینکه وقتی دیدم بیش از بقیه درگیر از دست دادن ها میشم ، به خودم گفتم هرچیزی از دست رفتنی است و دل نبند .

هرچیزی که هست، منو میترسونه !!



چیزی شبیه بهشت


ی چیزی شبیه این با پنجره و درخت واقعی میخوام .



دوباره اتحادیه ابلهان رو از کتابخونه گرفتم ، ببینم اینبار میتونم تمومش کنم یا نه !!

حرف دیگه ای نیست، نمیدونم هست نمیخوام بگم ، یا واقعا نیست !


بوی بارون میومد
بوی خاک
حس کردم ی قطره افتاد رو دستم
و من
به این فکر کردم که چند وقته برای جمع کردن لباسا، قبل از خیس شدن زیر بارون ، ندویدم؟؟؟؟؟
سالهاااااااااااست
حس شیرینی بود ، از اون حس ها که همراه با لبخنده
واسه من یخ کردن تو زمستون هم همین حس رو داره ، همراه با لبخند
دلم تنگ شده ..
این هفته که تمام مدت بخاطر کمردرد ، استراحت مطلق بودم ، به شدت حوصله ام سر رفت
نتونستم کتاب « مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» رو تموم کنم .‌مثل خیلی از کتابهایی که اخیر نتونستم تموم کنم.
اخیرا ، تعداد فیلم ها و سریالهایی که نمیتونم تا اخر دنبالشون کنم زیاد شده ،‌مثل کتابهایی که نتونستم تا اخر بخونم
بی حوصلگی لاعلاجم ،‌داره حاد میشه .
بازم دارم رو به بدحالی میرم
همون حالی که وقتی باهام حرف میزنن ،‌سعی میکنم تا جای ممکن نشنیده بگیرم ، چون حتی حوصله ندارم زبونم رو تکون بدم و جوابشون رو بدم

سرد میشم ... رو به افولم این روزا


پ.ن: دخترک سرگرمم میکنه ،‌دوستش دارم ولی گاز میگیره
پ.ن: نمیدونم حالم گرفته اس بخاطر چیزی که دکتر بهم گفته ، یا نه !! فقط میدونم حالم گرفته اس !!




تو این چندروز که کمردرد نمیدونم از کجا آمده ، بستریم کرده و شبهای آرامم رو دردی کرده ، دلم میخواد کتاب بخونم ولی نمیتونم مدت زیادی کتاب دستم بگیرم

اتفاقا کتاب خوبی هم دستم گرفتم ، کتابی که بعید میدونستم تو کتابخونه پیدا بشه ، و از کشفیاتم محسوب میشه

"مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد "

نوشته یوناس یوناسن

داستان پیرمردی که روز تولد صدسالگیش از خانه سالمندان فرار میکنه و دست به اقدامهای متهورانه ای میزنه :D

نثر روونی داره ، و طنز موقعیت کتاب رو برام جذاب کرده

نمیدونم من جدیدا به این نوع کتابها علاقمند شدم ، یا جدیدا این نوع نثرها فراگیر شدن

نثرهایی شبیه استیو تولتز در جز از کل ، یا برادران سیسترز و ...

کتاب ی جورایی هم من رو یاد فیلم "جایی برای پیرمردهای نیست" برادران کوئن میندازه

بهرحال ، در حالیکه میخوام کتاب بخونم ، ولی شرایط جسمیم اجازه نمیده


پ.ن:

هوا عالیه تو این شبهای تابستونی و بدجور هوای پیاده رویست ، ولی چه کنم با درد :/

د.پ.ن2: "در پیِ پی نوشت "

برف هم کم حوصله است ، بخاطر همین تا هوا بروفق مرادش نیست زود آب میشه :D

پ.ن 3:

دیشب که از درد خوابم نمیبرد ، کلی ذوق ادبیم گل کرده بود و کلی هایکو و مینیمال و ... به ذهنم میومد که به نظرم برای نوشتن عالی بودن ، ولی ننوشتم ، فکر کردم یادم میمونه ، که نمونده ظاهرا:D

پ.ن4:

از وقتی فیلم " اژدها وارد می شود" مانی حقیقی رو دیدم ، همش یادش می افتم و دلم میخواد دوباره ببینمش

پ.ن5:

 برداشتن easy setupبرای درایورهای ویندوز 10 ایجاد کردن ، الان فقط 2 ساعته در حال ایزی ستاپ میباشد ،البته خودشم گفته ایزی ، نگفته سریع و دیوانه وار

پ.ن6: همون دیشب که از درد خوابم نمیبرد ، علاوه بر تبلور ذوق ادبی ، ذوق هنریم هم گل کرده بود و چندتا عکس از دخترم گرفتم که به شدت مشغول سرگرم کردنم بود و نمیذاشت لحظه ای به درد فکر کنم:D

 دخترکم





حوصله ام سر رفته و کتابم هنوز نصفه مونده
خوابم میاد و خوابم نمیبره
خسته ام و بیخواب .. و این مختص امشب نیست !!
رفته رفته گرم میشه و بسته ، چشماهای خیره به صفحه
شایدم این ی جورشه
شایدم این تنها جورشه !!
نمیدونم
مهم هم نیست ، فقط حس خوبیه و من راضی ام