درخشش ابدی ذهن یک برف !!!

برف ... برف ...

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

یه تیکه از آسمون بنفش در بارش برف ، گم میشه !!
حتی بدون ردپای از یه گرگ !!
باز مغزم میخاره و من از فکر بی فکری خسته ام ، پوچی؟! نه ، ولی سردرگمی ، گیجی ؟! احتمالا ، ولی نه مطمئنا
چقدر این جمله کامو رو دوست دارم :"سیزیف از این طریق که از همهٔ آنچه که ورای تجربهٔ مستقیم او قرار دارد چشم پوشی می‌کند و به دنبال علت و فایدهٔ عمیق‌تری نمی‌گردد، پیروز است"
نگرد دنبال علت و فایده عمیق تر ، نه بخاطر پیروزی ، که پیروزی مزخرفه ، حتی مزخرفتر از شکست !!!
نگرد دنبال علت و فایده عمیق تر ، بخاطر پرهیز از خارش مغز ، هرجور هم فکر کنی ، وقتی چیزی رو قرار نیست بهش برسی ، چرا جتی بهش فکر کنی
آسمان هم زمین میخورد !!
به ماه نگاه کن ، وقتی که برف میباره !! حتی وقتی که نمیباره !!
میخوام یکم کتاب بخونم حالا و .. شاید " وقتی یک اثر هنری بودم" رو تموم کنم ، بالاخره باید یه کار نیمه رو به اخر برسونم ، بارهای ما!!
گیج و منگ درونم ، همیشه بود و فکر کنم خودم خواستم همیشه !! نخواستم مطمئن باشم ، فکر کردم اینجوری از جهالت فرار میکنم و حالا میبینم دست به هر اقدامی میزنی خودش حماقته !! فرار از جماقت خودش حماقته !! میخوام در برم ، شاید حالا بیشتر از هر وقت دیگه !!

این روزها که توی کلوب و اینستا و .. چرخ میزنم ، همش به نوشته هایی برمیخورم که سبکی شبیه هم دارند. روزانه نوشتن؟! یا ی چیزی تو همین مایه ها.

به این فکر میکنم که این جهان مجازی همه رو نویسنده کرده ؟ یا از قدیم هم اینقدر نویسنده داشتیم ؟

وقتی میبینم همه در حال نوشتن هستن ، کمتر دلم میخواد بنویسم

همون حس مزخرف که همیشه داشتم ، دلم نمیخواد کاری رو بکنم که همه انجامش میدن

قضیه وقتی مزخرفتر میشه که وقتی برمیگردم به گذشته ام ، میبینم همه کارهایی که کردم ، همون کارهاییست که بیشتر مردم انجام میدن و بقیه اش هم کارهایی که کمتر مردم انجام میدن

بعد فکر میکنم چرا نمیتونم از کارایی که اغلب مردم از انجامش لذت میبرن ، لذت ببرم؟ چرا باید خودم رو بابت انجام کاری که همه انجامش میدن ، سرزنش کنم ؟!

چرا فکر میکنم نباید باشم چیزی که همه هستن؟!

در حالیکه من همه ام ، یکی از همه ...

مسخره است چیزی رو که الان باید بفهمم ، شاید دم مرگ بفهمم ، در بهترین حالتش البته!!!


کتاب قبلی هاروکی موراکامی ، " کافکا در کرانه" از جمله کتابهایی بود که با وجود حجم زیادش ، یک شبه خوندم

و همش در حین خوندنش ، میگفتم کاش تموم نشه.

و وقتی تموم شد ، دلم میخواست دوباره از اول بخونم ، و حس هیجانی بهم دست داده بود که نمیتونستم بخوابم ، در حالیکه از شب شروع به خوندن کتاب کرده بودم و صبح تمومش کرده بودم.

و کتاب بعدی که از هاروکی خوندم ، " وقتی از دو حرف میزنم ، از چه چیزی حرف میزنم" بود . یک کتاب در مورد دویدن و حس هایی که هاروکی در موقع دویدن داشت

کتاب حاوی جملات خوبی بود ، ولی مسحور کننده؟ نه

و کتاب " سوکورو .."

چیزی که من میخواستم و شاید انتظارش رو داشتم نبود ، شروعش خوب بود ، ولی بعدش کشدار ادامه پیدا میکرد و دوباره به اوج میرسید.

کتابی در مورد طرد شدگی انسان امروز ، تنهایی و ...

کتابی نبود که یک شبه تمومش کنم ، ولی قابل قبول بود.

چند خط از کتاب :

صفحه59-60

سوکورو: هیچ جور محدودیت و تحمیل. آزاد فکر کردن. امیدت همچین چیزهایی است؟

هایدا: دقیقا

- ولی به نظر من محال است آزاد فکر کردن ساده باشد.

-معنی اش این است که جسمت را کنار بزنی. قفس گوشتی تنت را رها کنی، زنجیرها را پاره کنی و بگذاری منطق ناب پرواز کند. جان طبیعی بخشیدن به منطق. این هسته فکر آزاد است.

-ساده به نظر نمی رسد.

هایدا سر تکان داد" نه ، بسته به این که چطور نگاهش کنی ، آن قدرها هم سخت نیست. بیشتر آدم ها گاهی بی این که خودشان بفهمند، همین کار را میکنند. این طور است که موفق می شوند از نظر روانی سالم بمانند. فقط حواسشان نیست که دارند این کار را می کنند.

- هر چیزی حد و مرزی دارد. فکر هم همینجور. نباید از حد و مرزها ترسید ولی نباید از پاک کردنشان هم ابایی داشت. اگر می خواهی آزاد باشی مهمتر از هر چیزی این است: احترام به حد و مرزها و عصبانیت از آن ها. همیشه چیزهای فرعی درجه دو و مهمترین چیزهای زندگی اند. فقط همین را می توانم بگویم.


صفحه 78

ادراک هم در خودش ، هم به خودی خود کامل است. هیچ بروز و ظهور محسوسی ندارد. منفعت ملموسی هم توش نیست. توضیحش به زبان ساده نیست.باید تجربه اش کنی تا بفهمی. با این حال می توانم بگویم وقتی که با چشم های به این بینش واقعی برسی ، دنیایی که تا حالا توش زندگی کرده ای به نظرت یکنواخت و بی روح می شود. در چنین صحنه ای نه چیزهای منطقی هستنه چیزهای خلاف منطق. نه خیر نه شر. همه چیز با هم یکی شده و تو هم بخشی از این معجونی. از بدن جسمانی عبور می کنی و موجودی فراجسمی می شوی. خودِ شهود حالی است هم شگفت انگیز، هم نومید کننده. چون که تقریبا در لحظه های آخر فهمیده ای که زندگی ات چقدر سطحی و تصنعی بوده. و از این که تا این حد توانسته ای این جور زندگی را تاب بیاری به خودت می لرزی.

الان که اینو مینویسم مدتی از خوندن این کتاب گذشته .

فهمیدم سداریس خوبه ، ولی نه اندازه کورت ونه گات محبوبم