درخشش ابدی ذهن یک برف !!!

برف ... برف ...
بوی بارون میومد
بوی خاک
حس کردم ی قطره افتاد رو دستم
و من
به این فکر کردم که چند وقته برای جمع کردن لباسا، قبل از خیس شدن زیر بارون ، ندویدم؟؟؟؟؟
سالهاااااااااااست
حس شیرینی بود ، از اون حس ها که همراه با لبخنده
واسه من یخ کردن تو زمستون هم همین حس رو داره ، همراه با لبخند
دلم تنگ شده ..
این هفته که تمام مدت بخاطر کمردرد ، استراحت مطلق بودم ، به شدت حوصله ام سر رفت
نتونستم کتاب « مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» رو تموم کنم .‌مثل خیلی از کتابهایی که اخیر نتونستم تموم کنم.
اخیرا ، تعداد فیلم ها و سریالهایی که نمیتونم تا اخر دنبالشون کنم زیاد شده ،‌مثل کتابهایی که نتونستم تا اخر بخونم
بی حوصلگی لاعلاجم ،‌داره حاد میشه .
بازم دارم رو به بدحالی میرم
همون حالی که وقتی باهام حرف میزنن ،‌سعی میکنم تا جای ممکن نشنیده بگیرم ، چون حتی حوصله ندارم زبونم رو تکون بدم و جوابشون رو بدم

سرد میشم ... رو به افولم این روزا


پ.ن: دخترک سرگرمم میکنه ،‌دوستش دارم ولی گاز میگیره
پ.ن: نمیدونم حالم گرفته اس بخاطر چیزی که دکتر بهم گفته ، یا نه !! فقط میدونم حالم گرفته اس !!




نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی