ی حسی که سالهاست نداشتم
شاید بعد از گذر دوره طلایی عاشقی
حسی شبیه آب کردن قند توی دلم وقتی نگاهش میکنم
دختر کوچولوی قشنگم رو دوست دارم خیلی زیاد
حتی وقتی که صبح های زود بیدارم میکنه و سر درد میگیرم که البته کار هرروزه اشه :d
فقط ی چیزی وسط این دوست داشتن ، میترسونه منو ..
حس اینکه من فکر میکنم به راحتی میتونم ازش دل بکنم !!
نمیدونم از کی این حس به سراغم اومده ، ولی چندسالی میشه که حس میکنم دیگه وابستگی خاصی ندارم به هیچکس ، به هیچ چیز!!
نمیدونم از تبعات مدتی زندگی در جایی دور بوده ، یا اینکه وقتی دیدم بیش از بقیه درگیر از دست دادن ها میشم ، به خودم گفتم هرچیزی از دست رفتنی است و دل نبند .
هرچیزی که هست، منو میترسونه !!