درخشش ابدی ذهن یک برف !!!

برف ... برف ...

کتاب قبلی هاروکی موراکامی ، " کافکا در کرانه" از جمله کتابهایی بود که با وجود حجم زیادش ، یک شبه خوندم

و همش در حین خوندنش ، میگفتم کاش تموم نشه.

و وقتی تموم شد ، دلم میخواست دوباره از اول بخونم ، و حس هیجانی بهم دست داده بود که نمیتونستم بخوابم ، در حالیکه از شب شروع به خوندن کتاب کرده بودم و صبح تمومش کرده بودم.

و کتاب بعدی که از هاروکی خوندم ، " وقتی از دو حرف میزنم ، از چه چیزی حرف میزنم" بود . یک کتاب در مورد دویدن و حس هایی که هاروکی در موقع دویدن داشت

کتاب حاوی جملات خوبی بود ، ولی مسحور کننده؟ نه

و کتاب " سوکورو .."

چیزی که من میخواستم و شاید انتظارش رو داشتم نبود ، شروعش خوب بود ، ولی بعدش کشدار ادامه پیدا میکرد و دوباره به اوج میرسید.

کتابی در مورد طرد شدگی انسان امروز ، تنهایی و ...

کتابی نبود که یک شبه تمومش کنم ، ولی قابل قبول بود.

چند خط از کتاب :

صفحه59-60

سوکورو: هیچ جور محدودیت و تحمیل. آزاد فکر کردن. امیدت همچین چیزهایی است؟

هایدا: دقیقا

- ولی به نظر من محال است آزاد فکر کردن ساده باشد.

-معنی اش این است که جسمت را کنار بزنی. قفس گوشتی تنت را رها کنی، زنجیرها را پاره کنی و بگذاری منطق ناب پرواز کند. جان طبیعی بخشیدن به منطق. این هسته فکر آزاد است.

-ساده به نظر نمی رسد.

هایدا سر تکان داد" نه ، بسته به این که چطور نگاهش کنی ، آن قدرها هم سخت نیست. بیشتر آدم ها گاهی بی این که خودشان بفهمند، همین کار را میکنند. این طور است که موفق می شوند از نظر روانی سالم بمانند. فقط حواسشان نیست که دارند این کار را می کنند.

- هر چیزی حد و مرزی دارد. فکر هم همینجور. نباید از حد و مرزها ترسید ولی نباید از پاک کردنشان هم ابایی داشت. اگر می خواهی آزاد باشی مهمتر از هر چیزی این است: احترام به حد و مرزها و عصبانیت از آن ها. همیشه چیزهای فرعی درجه دو و مهمترین چیزهای زندگی اند. فقط همین را می توانم بگویم.


صفحه 78

ادراک هم در خودش ، هم به خودی خود کامل است. هیچ بروز و ظهور محسوسی ندارد. منفعت ملموسی هم توش نیست. توضیحش به زبان ساده نیست.باید تجربه اش کنی تا بفهمی. با این حال می توانم بگویم وقتی که با چشم های به این بینش واقعی برسی ، دنیایی که تا حالا توش زندگی کرده ای به نظرت یکنواخت و بی روح می شود. در چنین صحنه ای نه چیزهای منطقی هستنه چیزهای خلاف منطق. نه خیر نه شر. همه چیز با هم یکی شده و تو هم بخشی از این معجونی. از بدن جسمانی عبور می کنی و موجودی فراجسمی می شوی. خودِ شهود حالی است هم شگفت انگیز، هم نومید کننده. چون که تقریبا در لحظه های آخر فهمیده ای که زندگی ات چقدر سطحی و تصنعی بوده. و از این که تا این حد توانسته ای این جور زندگی را تاب بیاری به خودت می لرزی.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی