درخشش ابدی ذهن یک برف !!!

برف ... برف ...

غروب پنجشنبه ها سختتر از همه روزهای دیگه میگذره

شاید بخاطر عادت شبگردی پنجشنبه هامون

شاید بخاطر اینکه همه این تمام شدن ها ، از یک پنجشنبه شروع شد

حالم خوب نیست وقتی پنجشنبه ها تاریک میشه

چطوری دلت اومد با من و زندگیمون اینکار رو بکنی؟؟!!

به چه قیمتی؟؟!!

فقط دلم میخواد حال توام بد باشه ، همین.

نمیخوام فکر کنم تو خوشی و من ناخوش

چون حق من نیست این ناخوشی و حق تو نیست اون خوشی.

کاش خوش نباشی ، بعد از من .. هیچوقت!!!

کاش خاطره ها نذارن خوش باشی ، هرچند تو حافظه خوبی نداشتی هیچوقت!

چیکار کردی با زندگیمون که به سختی ساختیمش؟؟!!

از زیر هر مشکلی ، به سختی رد شدیم ، چی بود این طوفان که خونمون رو نابود کرد؟؟!

از کجا اومد یهو که من اصلا نفهمیدم کجام و یهو دیدم تنهام ؟!

کاش بفهمی چیکار کردی با من !!

کاش بفهمی

کاش

خدایا حالم رو خوب کن ..



الان شدیدا بیشتر هستم !!

حالم بهتره ، امروز

نمیدونم موندگاره این حال ، یا اینم میگذره ..

رفتیم بیرون یک دوری زدیم ، تنها نموندم و این خوب بود ، بیرون از همه چی بهتر بود.

فقط کاش این ماشین اینقدر از زیرش آب نمیومد ، نمیدونم دوباره ببرم تعمیرگاه یا نه؟!  :/

ولی امروز شد دو هفته ، امروز دو هفته تموم شد و من دو هفته دیگه فرصت دارم تا خودم رو جمع و جور کنم.

نمیدونم تا اونموقع حالم ثبات پیدا میکنه یا نه..

ولی این دوهفته قد دوماه گذشته بهم

دو هفته بعدی رو نمیدونم ؟!

شاید برم سفر ، دلم میخواد برم سفر

کاش بشه ..

آخه چرا سه شنبه ها باید برم سرکار ، دقیقا وسط هفته ؟!

حالم بهتره ، امروز

میدونم رو به بهبودم

رو به شدیدا بیشتر :)



میخوام خوب باشم

یک دوستی دارم همیشه میگه حال همه آدمها خوبه

به منم مدام میگه : حالت خوبه ، دلیلی نداره بد باشی ، اتفاقی برات نیفتاده

و این خوبه !!

این که مدام به خودت بگی خوبم ، خوبم ، خوبم !

اینکه بهت بگن خوبی ، خوبی ، خوبی!!

و اینکه به خودت اجازه ندی که حالت بد شه !

خصوصا برای از دست دادن چیزی که ارزشش رو نداشته ، که خودش هم ثابت کرده .

رفت ، که رفت

اصلا خودم همیشه میخواستم بره ، خب تفاهم نداشتن که شاخ و دم نداره

نداشتیم اون نقطه اشتراک رو ، فقط شاید هر دو اهل سفر بودیم و ..

اصلا بچه بودیم موقع ازدواج ، هنوزم بچه اس

من بزرگ شدم ، اون نخواست بزرگ شه

ولی بالاخره پیش اومد.

و تمام شد زندگی مشترک آقا و خانم میم .

حالا روز به روز بهتر میشم ، چون میخوام که بهتر بشم .

حرفی ندارم باهاش بزنم ، هرچی بوده داره محو میشه !!

تموم شد و من برنده ام ، همه همینو میگن ، مشاورا ، وکلا و ..

من نباختم .. من فقط گذشتم 

شاید یک موقعی هم بخشیدمش ، شاید .. شاید وقتی که حس خوشبختی داشتم ، شاید وقتی که به چیزایی که میخواستم رسیده بودم

فقط الان حس میکنم رهام .. آزاد .. و البته کمی تنها ..

بهش می ارزه به نظرم

من زودتر از چیزی که انتظارش میره ، خوب خوب میشم .

من راه درست رو پیدا میکنم و به چیزی که همیشه میخواستم میرسم

من سد راه رو برداشتم ، موانع رفع شدن

حالا من میتونم با دید بازتر از قبل ، زندگی رو ببینم

حالا دیگه من ، یک من باتجربه است

خدایا کمکم کن که دیگه اشتباه نکنم تو زندگی

خدایا کمکم کن که راحت بگذرم از این شرایط

خدایا کمکم کن و راه درست رو پیش روم بذار

من حالا انگار انگیزه دارم برای زندگی

انگیزه ای که من رو به پیش میبره

انگیزه ای که ازم گرفته شده بود

حالا رهااااااااااااااااااا شدم

دلم میخواد بگم؟

دلم میخواد بنویسم؟

نه

الان خالی ام

الان دیگه هیچی نیست

ی حس حسادت؟! به چی؟ به چیزی که از دست دادم و نمیخواستمش ، وچون فقط از دست دادمش فکر میکنم میخواستمش

به درک

هیچ چیز نمیمونه و فقط به درک

اصلا چیزی مهمی نبود ، چیزی برام نداشت

باید خودم رو جمع و جور کنم .. باید !

باید کارمو بکنم .. برم فقط

باید !!

نباید موند .. دید ..

دنیا رمان نیست

باید بتونم تا سال دیگه خودم رو جمع و جور کنم

هنوز جوونم

هنوز وقت هست

هنوز میتونم به اونچه که میخوام برسم

فقط باید راه درست رو پیدا کنم

راه درست ..

باید تصمیم بگیرم که چیکار میخوام بکنم

که چیکار میتونم بکنم

فقط میدونم میخوام برم

حتماااااا

اون .. به درک

من شکستی نخوردم ، نباید اداشو در بیارم

فقط ی اشتباه بوده که پاکش کردم

و تونستم ازش قصر در برم

حالا دیگه حتی عصبانی هم نیستم

ناراحت هم

چقدر میچرخه حالم

چقدر میگرده

از این رو به اون رو

حال و احوال عجیبی شدن این روزا

فقط دلم میخواد ببینم که پشیمون میشه و دلتنگ .. همین.

بعضی ها میگن ، بالاخره تموم شد.

برای من اما ،

یهو شروع شد و یهو تموم شد

زندگی 8 ساله ام

نمیدونم دوستش داشتم یا نه

خوشبخت بودم یا نه

کم و کسری داشت ، اما بود

و حالا دیگر نیست ..

حالا که فکر میکنم میبینم از اولم نباید میبود.

حالا نخ بادبادک پاره شده ..

حالا چیزایی رو میبینم که قبلا نمیدیدم

حالا انگار از دور ، بهتر میتونم قضاوت کنم

فقط باورم نمیشد .. هیچوقت .. این میزان از قصاوت ، از دنائت ، از پستی و رذلی و ... رو از کسی ببینم

فقط باورم نمیشه .. همین

هنوزم باورم نمیشه و

کاش خاطره های روزای آخر یادم نیاد

چون قبلترش رو اصلا یادم نمیاد

چه اصراری داشت بر بودن و چندسال بعد همان اصرار به نبودن

حالم خوب میشه .. میدوونم

من هیچی از دست ندادم

من حالم خوب میشه ... از همیشه بهتر ،  بهتر از قبل

اصلا اتفاقی نیفتاده .. فقط یک اشتباه رو پاک کردم و باید خوشحال باشم

همیشه یاد حرف ترانه علیدوستی تو فیلم زندگی مشترک آقای و خانم میم می افتادم

یک چیزی میگفت شبیه اینکه چرا باید پای تصمیمی که چندسال پیش گرفتیم وایسیم ؟!

برای من هم همینطور بود ، من نمیتونستم دیگه ، ولی اون نخواست و حالا من برنده ماجرام ..

برنده ماجرا نه داغونه ، نه گریه میکنه ، نه هیچی ، ... باید باید فقط سعی کنه حالش خوب باشه ..

من خوبم ، شاید بهترم بشم




پ.ن: این یکماه اخیر که شروع شد و تموم شد ، حواسم پرته انگار

تاریخ دستم نیست ، ولی میدونم تو شناسنامه 24/8/95 زدن

روزی که همونی شدم که بودم

خودم!

دوشنبه

دوشنبه

دوشنبه

 و شاید دیگه هیچوقت دوشنبه ها رو نخوام

شاید از این به بعد بشن دوشنبه های محبوب

شاید

شاید

 شاید

چی تو فرداس

میترسم فقط ..


من دیر رفتم و اون زود اومد ..
سعی کردم باور کنم هر آنچه میگه .. و حالمو بهتر کنم
حالا فقط مونده یک چیز ، اونم انتظار
نمیدونم از پسش برمیام یا نه
سختن این روزا ، ولی نه اونقدر سخت که از پسش بر نیومد
فقط احساس میکنم اشتهام برگشته ..
شاید بتونم شام بخورم ..
روزای خوبی در انتظارمه ، بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم
کاش یکی بیاد من رو ببره سفر ..







با یک بن سای .. بنی خوش اومدی لطفا با لوسی کنار بیا
چه جوری شروع شد ؟
چه جوری تموم میشه؟
برای دیدنش استرس دارم ، دلهره ، اضطراب و .. هرچی حسه بده
ولی میخوام برم
باید برم
باید شروع کنم به نوشتن
از همه این سالها
از همه خاطره ها
از همه دلخوری ها
 و ...
مسخره است
هم اولش
هم اخرش
حالا وسطهاش یکم غیر مسخره هم قاطیش بود

حالا انگار مصمم هستم .
انگار میخواییم خوش بگذرونیم
انگار که فقط یک روزه خوبه و هیچ چیز دیگه
فقط باید فلش رو آماده کنم
همین .
با ی نامه
این سختش می کنه
ولی شاید بشه .

یادمه چندماه پیش ، توی کارگاه "فبک" مجبورمون کردن یک داستانک بنویسیم .

داستان من در مورد " بادبادک " بود

در مورد بادبادکی که به نخی بنده ، و نمیدونه خوشحالتره اگر نخ پاره بشه یا نه؟؟!!

نمیدونست در پس پارگی نخ ، آزادیه یا سردرگمی ؟!

نمیدونست از کدومش بیشتر لذت خواهد برد ؟!

نمیدونست ولی ..

الان حال همون بادبادک رو دارم

همین

18/8/95

9:41

هنوز سه ساعت از تمام شدن تئاتر نمیگذره که من دلتنگش شدم ، همانطور که دلتنگ فیلم "اژدها وارد می شود" شدم

تئاتر نمیگم بی نظیر بود ، چون نبود ، کم و کاستی داشت ولی با نقایصش دل می بُرد

موسیقی اش دل می لرزاند و اشک به چشم می آورد

در حین تماشا که نه ، غرق شدن در تئاتر ، به این فکر کردم که چرا میگن جعبه جادو ؟ تلویزیون و سینما در مقابل تئاتر ، هیچ هستن ، هیچ !!

جوری که من محو تئاتر شدم و چشم ازش برنداشتم ،  موقع تماشای هیچ فیلمی تجربه نکرده بودم

در حین اجرا ، حتی برای مکالمه دو کلمه ای ، اونم در این حد که بگم عالی ان ، عالی ، صورتم رو نچرخوندم که لحظه ای رو از دست ندم.

و فقط کاش که از اشعار سعدی در تئاتر مختص شمس و مولانا استفاده نمیشد.

کاش حرکات نمایشی شبه پارکور و هیپ هاپ در نمایش نبود.

و کاش با یک ربع تاخیر برگزار نمیشد .




پ.ن:

چند دقیقه مونده به اجرا ، دو مرد و دو زن با سه بچه( هرسه زیر 7 سال که ظاهرا ممنوع بود ورودشون) ، اومدن صندلی های مجاور ما رو اشغال کردن و وحشت عجیبی بهم دست داد ، اصلا گریه ام گرفته بود ، نگاه کردم دیدم هیچ جای سالن ، بچه ای ننشسته جز پیش ما :d به شانس خوبمون درود بیکران فرستادیم و خداروشکر بچه ها در طول اجرا عالی بودن و هیچ پارازیتی ننداختن :D با تشکر از بچه ها و البته پدر ومادرشون:d