درخشش ابدی ذهن یک برف !!!

برف ... برف ...


گاهی که خیلی خسته میشم

فقط دلم میخواد برم تو سیاره خودم

همونجایی که وقتی روش وایمیسی حرکت سیاره رو حس میکنی ، مثل زمین نیست که متوجه چرخشش نشی ، بیشتر شبیه سوار شدن وسایل بازی تو پارک هاست!!!

فقط چشمام رو ببندم و بچرخم و بچرخم ... برف بباره آروم و من بچرخم ..

بدون هیچ صدایی !!! بدون هیچ موجود مخل آسایشی !!! هیچ فقط هیچ و تا ابد هیچ!!!

فقط خودم میدونم که چی هستم و کجام ، نه شکلی دارم نه حجمی ، نه اثری .. فقط هستم و نیستم!!!

نه کسی منتظرمه ، نه منتظر کسی هستم !!! نه کسی نگرانمه ، نه نگران کسی هستم !!!

آرامش بی انتها که ترسی از آرامش قبل از طوفان بودنش نداری!!!

تو عمق سیاره میرم و وقتی داره مثل تاب تکونم میده ، استراحت میکنم ، برای ی مدت خیلی خیلی طولانی ...

اینجوری کمی آروم میشم !!!

وقتی که به ماه آخر سال میرسیم ، به جای اینکه شور و شوق سال جدید در دلم بیفته ، دل تنگ زمستونی میشم که کم باریده و حسرت دیدن برف با یک دل سیر را به دل ما گذاشته ..

برای منی که از اول پاییز ، دلشادم به اومدن برف زمستونی و هر شب ناامیدانه زل میزنم به قاب آسمون تا بلکه بارش برف رو ببینیم ، دل کندن از نیمه دوم سال برام سخته ..

دلتنگ وقتی میشم که برف شبونه میباره و تا خود صبح همه جا رو به تملک خودش در میاره ، انگار نه انگار که چیزی جز سفیدی برف تو این دنیا وجود داشته ..

وقتی که از خونه پا میذاری بیرون و هوای سرد میخوره به صورتت ، و وادارت میکنه با لبخند بگی ووووو سرده ( بعضیا هم در ادامه اش میگن کاپشنم کو ؟!)

وقتی که درخشش برف زیر آفتاب رو میبینی ، و به خودت میگی اونقدرا هم دنیا مزخرف نیست !!

وقتشه که بخندی و روی برف بچرخی، برقصی، بیفتی روی برف و جای پروانه درست کنی  ..

دلم میخواد باز هم باشم و بارش برف شبونه رو ببینم ، فارغ از اینکه این برف با خودش تعطیلی به همراه داره یا نه !!

و یاد خاطره اون شب برفی بیفتم که زدیم به جاده ..

دلم برای برف تنگ میشه و حس شادی که بی دلیل به همراه خودش میاره ..

نمیدونم پرنده ها هم برف رو دوست دارن؟یا اصلا حیوانات چه حسی به برف دارن؟!

میدونم که بعضی آدم ها دل خوشی از برف ندارن و بعضیاشون واقعا حق دارن بخاطر شرایطشون ..

آدم های کره زمین ، به دو دسته تقسیم می شوند : آدمهای برف دوست ، آدم های غیر برف دوست ( به دور از شرایطی که دارن)

مسلمه که من جزو دسته اول هستم .

شاید چون من یک زمستونی هستم که توی یک شب برفی بدنیا اومدم ..

البته بعید میدونم ، چون چندان از بدنیا اومدنم دلخوشی ندارم !!

بهرحال ببار ای برف با اون دونه های فراکتالیت که دل خوش میداری ما را ..


/یک شب مهتاب که ماه در چشمانم نیامد و اقدام به وبلاگ نویسی کردم ، زمستان 1394 /.



پ.ن: این چندمین وبلاگیه که درست میکنم و امیدوارم این یکی تو همین یکی دوتا پست خلاصه نشه و دنبالش کنم ، که کوچک پشتکاری در زندگی از خودم بروز داده باشم ، فقط همین.