درخشش ابدی ذهن یک برف !!!

برف ... برف ...

رمان محبوب من ، جز از کل دوست داشتنی من ، با اون قهرمان مالیخولیایی اش ، با شروع تکان دهنده اش و ..

حالا شاید بیشتر از یکسال از خوندن اون کتاب گذشته و من هنوز دلم میخواد یکبار دیگه هم بخونمش


* نباید تمام گناهان خود را بخشید. نباید همیشه به خود آسان گرفت. گاهی بخشیدنِ خود، کاری نابخشودنی است.

* ونیز پر از توریست هایی ست که به کبوترهای ایتالیایی غذا می دهند ولی به کبوترهای شهر خودشان محل نمی گذارند.

*بابا به سختی نفس می کشید، انگار چیزی مجرای تنفسش را بسته بود- شاید قلبش

* حق با بودایی ها است. آدم های گناهکار به مرگ محکوم نمی شوند، به زندگی محکوم میشوند..

* رهایی در اینست که شبیه دیوانه ها باشی،اگر بدون فکر کردن از باور عامه مردم پیروی کنی،مرگی ناگهانی و هولناک در انتظارت است.

* تنها راه درست فکر کردن برای خودت اینه که امکانات جدید خلق کنی ، امکان هایی که وجود خارجی ندارند.

فکر میکنم پررنگترین واژه تو زندگیم " آرامش" باشه که به خیلی چیزا رو در بر میگیره ، آسایش ، سلامتی خودم و اطرافیان و ..
بخاطر همین هم هست که خیلی چیزا رو تو زندگی از دست میدم که آرامشم رو از دست ندم


برای دخترم
تو برای عزیزی ، چون شبیه عکس هایی با فیلتر سیاه سفیدی
تویی که برام یاد اور روزهای برفی هستی ، وقتی که از پنجره به بیرون نگاه میکردم و رد برف توی خیابون رو میدیدم
تو عزیزی ، حتی بدون شیطنت هات
تو عزیزی ، وقتی با چشمای کهرباییت خیره میشی بهم ..
صاعقه ای در چشمانت می درخشد و من رو در خلسه ای عمیق فرو می برد
تو به من نگاه کن تا من چشم ازت برگردانم و تو اسیرم شوی .. اینگونه در دامم می افتی



دلم آواز می خواهد ، کمی هم ناز می خواهد ،اگر چه کم شود احساس ، ولیکن باز می خواهد
تو در باغی و من در داغ
تو بیکاری و من بی تاب
تو هیچی و منم هیچم
دو هیچ اندر خم هیچم


یه تیکه از آسمون بنفش در بارش برف ، گم میشه !!
حتی بدون ردپای از یه گرگ !!
باز مغزم میخاره و من از فکر بی فکری خسته ام ، پوچی؟! نه ، ولی سردرگمی ، گیجی ؟! احتمالا ، ولی نه مطمئنا
چقدر این جمله کامو رو دوست دارم :"سیزیف از این طریق که از همهٔ آنچه که ورای تجربهٔ مستقیم او قرار دارد چشم پوشی می‌کند و به دنبال علت و فایدهٔ عمیق‌تری نمی‌گردد، پیروز است"
نگرد دنبال علت و فایده عمیق تر ، نه بخاطر پیروزی ، که پیروزی مزخرفه ، حتی مزخرفتر از شکست !!!
نگرد دنبال علت و فایده عمیق تر ، بخاطر پرهیز از خارش مغز ، هرجور هم فکر کنی ، وقتی چیزی رو قرار نیست بهش برسی ، چرا جتی بهش فکر کنی
آسمان هم زمین میخورد !!
به ماه نگاه کن ، وقتی که برف میباره !! حتی وقتی که نمیباره !!
میخوام یکم کتاب بخونم حالا و .. شاید " وقتی یک اثر هنری بودم" رو تموم کنم ، بالاخره باید یه کار نیمه رو به اخر برسونم ، بارهای ما!!
گیج و منگ درونم ، همیشه بود و فکر کنم خودم خواستم همیشه !! نخواستم مطمئن باشم ، فکر کردم اینجوری از جهالت فرار میکنم و حالا میبینم دست به هر اقدامی میزنی خودش حماقته !! فرار از جماقت خودش حماقته !! میخوام در برم ، شاید حالا بیشتر از هر وقت دیگه !!

این روزها که توی کلوب و اینستا و .. چرخ میزنم ، همش به نوشته هایی برمیخورم که سبکی شبیه هم دارند. روزانه نوشتن؟! یا ی چیزی تو همین مایه ها.

به این فکر میکنم که این جهان مجازی همه رو نویسنده کرده ؟ یا از قدیم هم اینقدر نویسنده داشتیم ؟

وقتی میبینم همه در حال نوشتن هستن ، کمتر دلم میخواد بنویسم

همون حس مزخرف که همیشه داشتم ، دلم نمیخواد کاری رو بکنم که همه انجامش میدن

قضیه وقتی مزخرفتر میشه که وقتی برمیگردم به گذشته ام ، میبینم همه کارهایی که کردم ، همون کارهاییست که بیشتر مردم انجام میدن و بقیه اش هم کارهایی که کمتر مردم انجام میدن

بعد فکر میکنم چرا نمیتونم از کارایی که اغلب مردم از انجامش لذت میبرن ، لذت ببرم؟ چرا باید خودم رو بابت انجام کاری که همه انجامش میدن ، سرزنش کنم ؟!

چرا فکر میکنم نباید باشم چیزی که همه هستن؟!

در حالیکه من همه ام ، یکی از همه ...

مسخره است چیزی رو که الان باید بفهمم ، شاید دم مرگ بفهمم ، در بهترین حالتش البته!!!


کتاب قبلی هاروکی موراکامی ، " کافکا در کرانه" از جمله کتابهایی بود که با وجود حجم زیادش ، یک شبه خوندم

و همش در حین خوندنش ، میگفتم کاش تموم نشه.

و وقتی تموم شد ، دلم میخواست دوباره از اول بخونم ، و حس هیجانی بهم دست داده بود که نمیتونستم بخوابم ، در حالیکه از شب شروع به خوندن کتاب کرده بودم و صبح تمومش کرده بودم.

و کتاب بعدی که از هاروکی خوندم ، " وقتی از دو حرف میزنم ، از چه چیزی حرف میزنم" بود . یک کتاب در مورد دویدن و حس هایی که هاروکی در موقع دویدن داشت

کتاب حاوی جملات خوبی بود ، ولی مسحور کننده؟ نه

و کتاب " سوکورو .."

چیزی که من میخواستم و شاید انتظارش رو داشتم نبود ، شروعش خوب بود ، ولی بعدش کشدار ادامه پیدا میکرد و دوباره به اوج میرسید.

کتابی در مورد طرد شدگی انسان امروز ، تنهایی و ...

کتابی نبود که یک شبه تمومش کنم ، ولی قابل قبول بود.

چند خط از کتاب :

صفحه59-60

سوکورو: هیچ جور محدودیت و تحمیل. آزاد فکر کردن. امیدت همچین چیزهایی است؟

هایدا: دقیقا

- ولی به نظر من محال است آزاد فکر کردن ساده باشد.

-معنی اش این است که جسمت را کنار بزنی. قفس گوشتی تنت را رها کنی، زنجیرها را پاره کنی و بگذاری منطق ناب پرواز کند. جان طبیعی بخشیدن به منطق. این هسته فکر آزاد است.

-ساده به نظر نمی رسد.

هایدا سر تکان داد" نه ، بسته به این که چطور نگاهش کنی ، آن قدرها هم سخت نیست. بیشتر آدم ها گاهی بی این که خودشان بفهمند، همین کار را میکنند. این طور است که موفق می شوند از نظر روانی سالم بمانند. فقط حواسشان نیست که دارند این کار را می کنند.

- هر چیزی حد و مرزی دارد. فکر هم همینجور. نباید از حد و مرزها ترسید ولی نباید از پاک کردنشان هم ابایی داشت. اگر می خواهی آزاد باشی مهمتر از هر چیزی این است: احترام به حد و مرزها و عصبانیت از آن ها. همیشه چیزهای فرعی درجه دو و مهمترین چیزهای زندگی اند. فقط همین را می توانم بگویم.


صفحه 78

ادراک هم در خودش ، هم به خودی خود کامل است. هیچ بروز و ظهور محسوسی ندارد. منفعت ملموسی هم توش نیست. توضیحش به زبان ساده نیست.باید تجربه اش کنی تا بفهمی. با این حال می توانم بگویم وقتی که با چشم های به این بینش واقعی برسی ، دنیایی که تا حالا توش زندگی کرده ای به نظرت یکنواخت و بی روح می شود. در چنین صحنه ای نه چیزهای منطقی هستنه چیزهای خلاف منطق. نه خیر نه شر. همه چیز با هم یکی شده و تو هم بخشی از این معجونی. از بدن جسمانی عبور می کنی و موجودی فراجسمی می شوی. خودِ شهود حالی است هم شگفت انگیز، هم نومید کننده. چون که تقریبا در لحظه های آخر فهمیده ای که زندگی ات چقدر سطحی و تصنعی بوده. و از این که تا این حد توانسته ای این جور زندگی را تاب بیاری به خودت می لرزی.

الان که اینو مینویسم مدتی از خوندن این کتاب گذشته .

فهمیدم سداریس خوبه ، ولی نه اندازه کورت ونه گات محبوبم


این چند روزی که نبودم ، سرگرم بود به زندگی ..

دنبال وسایل خونه نو ،زیر سایه سال نو ..

و تقریبا هیچی نخریدم ، فقط دیدم و انتخاب نکردم ..

نشون ؟! شاید ..

حال خوبی دارم و شادم ، ی جور شادی که دارم ی کارایی میکنم ، هرچند در واقع هیچکاری نمیکنم و بیشتر دور خودم میچرخم .. این تاب خوردن دور خود ، رو دوست دارم ..
میچرخم و میگردم و مینوشم از این جام ..... بی خود شده از خویشم و از گردش ایام

کاش این روزای خوبم تموم نشن ، کاش این حال خوبم تا ابد ادامه پیدا کنه..

کاش نمیدونستم که این نیز می گذرد ..

کلی کار نکرده دارم و آخر هفته باید بار بر ببندم و از خونه چندین ساله ام دل بکنم .. واقعا باید دل بکنم؟! اصلا دل بسته بودم که بکنم؟!

از این خونه کلی خاطره دارم ، خوب ، بد ، معمولی معمولی معمولی  ..

هرچند بدی هاش کم بودن و گذرا ..

دلم برای منظره شب هاش تنگ میشه بی شک ..

برای پارک روبرو .. اتوبان و صداش .. چراغهای خیابون روبرو .. برای درختی که همسایه پنجره اس ..

خونه مهربونی بود .. ساختمون خوبی نبود.

بی شک دلم براش تنگ میشه، وقتی که تموم بدی هاش یادم بره

وقتی که ازش فقط خاطره خوش بمونه ، وقتی که فقط ازش بعنوان خونه اولمون یاد کنم ..خونه 501

اولین ها تو ذهن حک میشن ، همینجور آخرین ها ، بهترین ها ، بدترین ها ..

ما میریم و یک تیکه از خودمون رو برای همیشه اینجا میذاریم ..

دارم خودمون رو میبینم که سالها بعد میاییم و روبروی این خونه می ایستیم و نگاش میکنیم و میگیم یادش بخیر!!

و فراموش میکنیم ساعتهایی رو که بهش میگفتیم لعنتی چون برای ما پارکینگی نداشت !! ساعتهایی رو که برای فرار ازش لجظه شماری میکردیم چون همسایه خوبی نداشتیم!!


و فردا تولد جان جانان منه .

فندق کوچولو که با بدنیا اومدنش هرچی حس خوب تو دنیا بود رو یکدفعه سرازیر کرد تو قلبم ..

فهمیدم که چه جوری یکی یدفعه میشه همه دنیات

خواهر زاده ای که با هربار دیدنش قند تو دلم آب میشه

شیرین ترین بچه دنیا از ازل تا ابد

و امسال 10 ساله میشه


دلم میخواد بارون بیاد ..

هزار کار نکرده و آرامشی عجیب !!

دلم میخواد بارون بیاد ..

و فکرم همش پیش جنگل ابره!!

دلم میخواد همیشه الان باشه ..

الان که هم آرومم هم خوشحال هم راحت ..

دل .. فکر .. آرامش .. خوش خوش خوش

شبِ خوبِ من



پ.ن: پدی باتری نو مبارک ، این یکی رو خوب نگه دار وگرنه دیگه برات نمیخرم ××

پ.ن: در شتاب این روزهای اخر سال ، من در آرامشی عمیــــــــــــــق غوطه ورم و چه حس خوبیه این شناور بودنه..

کلمه" آرامش "با اختلاف فاحش برنده این پست بود ..

ای آرامش ، هرچه میخواهی باش جز آرامش قبل از طوفان !!!!!!!!!!

امروز با یک دیوار مهربانی که به تازگی در کشورمون فراگیر شده، برخورد کردم و به فکرم افتاد کی ( چه زمانی) به این سطح از فرهنگ میرسیم که کنار هر دیوار مهربانی ، یک کتابدونی یا جاکتابی بزنیم ، حالا با نام "جرعه ای فرهنگ " یا " دیوار یار مهربان" یا هر اسم دیگه !!!

هرچیزی که مطالعه و کتابخوانی رو هم بخشی از زندگیمون بکنه ، شاید مردم از این مجازی زدگی ها و سطحی نگری ها دست بردارند!!!

 فرهنگ " کتاب در گردش " هم عالیه ، اینکه کتابی رو که خوندی ، جایی بگذاری تا کسی برای مطالعه برداره. خودم هنوز دلم نیومده کتابی رو جا بذارم . آخه کتاب هایی رو که میخرم ، اینقدر قبلش تحقیق کردم که به نتیجه رسیدم جای این کتاب در کتابخونه ام خالیست.

گاهی فکر میکنم اینکه کسی رو تشویق کنیم به مطالعه ، هرچند که کتاب سخیفی رو بخونه ، کار درستیه یا نه؟!

مطالعه کتاب سخیف بهتر است یا اینستاگردی بی هدف و دنبال کردن اخبار پاپاراتزی ها ؟!


مرد بی وطن

نویسنده : کورت ونه گوت

مترجم: زیبا گنجی ، پریسا سلیمان زاده

انتشارات :مروارید


کورت ونه گوت از جمله نویسندگان محبوب من است.پس "شدیدا" کتابهایش رو برای خواندن توصیه میکنم.

اولین کتابی که ازش خوندم ، " گهواره ی گربه " بود. کورت در اون کتاب ، یک دین خیالی با عنوان " باکونونیسم" معرفی کرده بود. البته با رگه های از طنز !!!

باکونونیسم بر پایه فوما شکل گرفته که به معنی دروغ‌های بی‌ضرر است. بر این اساس، دین باکونونیسم و تمام متون مقدسش بر پایه دروغ است ولی با این حال کسانی که به آن ایمان دارند و از دروغ‌هایش پیروی می‌کنند به آرامش ذهنی رسیده و زندگی خوبی خواهند داشت. باکونونیسم باعث می‌شود تا پیرو آن «با فوما زندگی کند که او را شجاع، مهربان، سلامت و شادمان می‌سازد.»

اولین جمله اسفار باکونون : «همهٔ چیزهای راستی که می خواهم به شما بگویم، دروغ‌های بی‌شرمانه‌اند.»



کتاب مرد بی وطن ، مجموعه مقالات کورت است که در سال 2005 منتشر شده اند.

شاید بشه اسم طنز سیاسی اجتماعی رو این مقالات گذاشت. و بعضی از قسمت های کتاب مربوط به سیاست های ایالت متحده است که بنده به دلیل بی اطلاعی از حوزه سیاست ، چندان متوجه نقد کورت نشدم .

بهرحال کتاب های کورت ، سرشار از جملات به یاد ماندنی هستند.


بخش هایی از کتاب :

 *حتی ساده ترین جوک ها هم تا حدی ریشه در ترس دارند، مثل این سوال " سفیدی تو فضله ی پرنده چیست؟" شنونده، انگار که توی مدرسه پای تخته صدایش کرده باشند، یک آن ترس بَرَش می دارد که نکند جواب پرتی بدهد. وقتی او جواب را می شنود که " آن هم فضله ی پرنده است." آن ترس بی اختیار را با خنده از خود می راند. از این امتحان قسر در رفته خوشحال است.


* اگر میخواهی پدر و مادرت را واقعا آزار بدهی و دل و جرات هم جنس بای را هم نداری، کمترین کاری که می توانی بکنی این است که دنبال هنر بروی. شوخی نمیکنم. از راه هنر نمی شود زندگی را چرخاند. هنر شیوه ای انسانی ست برای هرچه تحمل پذیرتر کردن زندگی. خدا گواه است در پیش گرفتن فعالیت هنری، حالا چه خوب و چه بد، راهی ست برای تعالی روح انسان. زیردوش آواز بخوان. با ساز رادیو برقص. قصه بگو. برای رفیق ات شعری بنویس، حتی شده یک شعر آبکی. تا جایی که می توانی از این کارها بکن. پاداش هنگفتی نصیبت خواهد شد. چیزی خلق خواهی کرد.


*حقیقت این است که آگاهی ما از زندگی آن قدر کم است که واقعا نمی دانیم خبر خوب چیست و خبر بد چیست.

* یک سر سیگار آتش است و سر دیگرش یک احمق.

*جوامع الکترونیکی هیچ ثمری ندارند. هیچ چنگی به دل نمی زنند. ما عروسک خیمه شب بازی شده ایم. چقدر قشنگ است که آدم بلند شود و از خانه بزند بیرون و کاری انجام دهد. ما برای علافی به کره ی زمین آمده ایم. اگر کسی جز این گفت، چرت گفته است.

*اگر خدای ناکرده روزی من مُردم، این را روی سنگ قبرم بنویسید: تنها دلیل او برای اثبات وجود خداوند، موسیقی بود.

*کسانی که اهل موسیقی هستند عملا به زندگی علاقه ی بیشتری دارند تا آن هایی که اهلش نیستند. هدیه ی ارزشمندی که آمریکایی ها افریقایی تبار در دوران بردگی به تمام جهانیان دادند، چنان گرانقدر بود که اگر هنوز هم بسیاری از خارجی ها سر سوزنی ما را دوست داشته باشند از برکت آن است. تنها علاج افسردگی فراگیر جهانی، هدیه ای ست به نام موسیقی بلوز.

گفتم هدیه به جهانیا؟ البرت مورای ، می گفت در دوران برده داری در این کشور- ننگی که هرگز به طور کامل از آن خلاصی نخواهیم یافت- میزان خودکشی سرانه در میان برده داران به مراتب بیش از میزان خودکش در میان برده ها بود. علتش این بوده که برده ها برای کنار آمدن با افسردگی راه چاره ای سراغ داشتند که اربابان سفید پوست شان از آن بی نصیب بوند: آن ها می توانستند با نواختن و خواندن بلوز ، جن خودکشی را از خود بتارانند.او چیز دیگری هم می گوید که من هم قبولش دارم. می گوید شاید بلوز نتواند افسردگی را به طور کامل از خانه ای بیرون کند، اما می تواند آن را به گوشه های اتاقی که در آن نواخته می شود پس براند. بنابراین لطفا این را آویزه ی گوشتان کنید. خارجی ها ما را به خاطر جازمان دوست دارندو اگر از ما بیزارند بخاطر آزادی و عدالتی که ازش دم می زنیم نیست. حالا دیگر به خاطر خودپسندی مان از ما بیزارند.

*آدم ها از گذشته تا حال دنیا را به گند کشیده اند. بزرگترین حقیقتی که رودرروی ماست- همان چیزی که شاید باعث شود باقی عمرم دیگر دل و دماغ شوخی نداشته باشم- این است که میبینم دیگر کسی برای این سیاره تره هم خرد نمیکند.

*بشر در یک میلیون سال گذشته ، ناچار بوده در مورد بیشتر چیزها گمانه زنی کند. شخصیت های برجسته در کتاب های تاریخی ما ، جذابترین و گاه مخوف ترین گمانه زن ها بوده اند.می خواهید اسم دوتایشان را ببرم؟ ارسطو و هیتلر. یکی گمانه زن خوب و دیگری گمانه زن بد.
 توده های بشر هم در طول اعصار ، درست مثل وضعیت کنونی ما احساس می کردند که سواد کافی ندارند و در واقع جز قبول یکی از این گمانه زن ها ، چاره ی دیگری نداشتند.

باید قبول کرد که گمانه زن های سمج، گاهی این شهامت را به ما بخشیده اند تا مصائبی را که هیچگونه درکی از آنها نداشته ایم تاب بیاوریم. خشکسالی، طاعون ، فوران آتش فشان، نوزادان مرده - گمانه زن ها اغلب این توهم را در ما ایجاد کرده اند که بدبختی و خوشبختی را می توان فهمید و در عمل با درایت می شود تا حدودی با آن کنار آمد. اگر چنین توهمی نبود، همه ی ما مدت ها قبل وا می دادیم.

اما در حقیقت ، گمانه زن ها نسبت به مردم عادی بیشتر که نمی دانستند هیچ، گاهی کمتر هم می دانستند. خاصه وقتی این توهم را به ما تلقین می کردند که ما سوار بر سرنوشتیم.


* به نظر من یکی از بزرگترین اشتباهاتی که مرتکب می شویم، البته به جز ادمیزاد بودن مان، مربوط به واقعیت زمان است. ابزار زیادی داریم مثل ساعت و تقویم، که با آن ها زمان را عین کالباس برش می دهیم و طوری این برشها را نامگذاری میکنیم که انگار صاحب اختیارشان هستیم و آنها تغییرناپذیرند، اما واقعیت این است که احتمال دارد این برش ها ریزتر شوند، یا مثل ذرات جیوه پراکنده شوند.


* فکاهه راهی است برای مقاومت در برابر مشقات زندگی، برای در امان ماندن از آنها. بالاخره به ستوه می آیی، خبرها خیلی ناگوارند، دیگر از دست فکاهه هم کاری ساخته نیست. تنها کاری که دلم میخواست بکنم این بود که باخنده مردم را تسکین بدهم. فکاهه می تواند یک تسکین باشد، عین قرص آسپرین. اگر بدانم تا صدسال آینده باز هم لب های مردم به خنده وا می شود، قطعا خشنود خواهم شد.


* عموی خوبی داشتم، عموی مرحومم آلکس.با معلومات و فهمیده بود. دلخوری عمده اش از آدم ها این بود که میگفت: بیشتر مردم وقتی خوشحال اند خودشان حالیشان نیست. برای همین مثلا وقتی در تابستان زیر درخت سیب لیموناد می نوشیدیم و خوش خوشک از این در و آن در می گفتیم، مثل زنبور عسل وزور می کردیم، عمو آلکس یک دفعه رشته ی چرت و پرت های خوشایندمان را پاره می کرد و با صدای بلند می گفت" آخه اگه این قشنگ نیست، پس چی قشنگه؟" حالا من هم همان کار را می کنم، بچه ها و نوه هایم هم همین طور.

ترو خدا وقتی شاد هستید ، لطفا آن دم را دریابید و به هرشکلی که می توانید، با صدای بلند یا زیرلب یا توی دلتان بگویید" اگه این قشنگ نیست ، پس چی قشنگه؟"


پ.ن: دلم میخواد حداقل نصف کتاب رو اینج بنویسم .

پ.ن 2: حس خوبیه !!

 اینکه " ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده واسه ی رسوندن ِ خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده"؟؟!!!

انکار نمیکنم که این هم حس خوبیه ---

ولی منظورم حسیه که وقتی کتابی رو در دست میگیری و با خوندنش خنده ات میگیره ، خنده ای صدادار!!!این حــس خوبیــــــــه!!

حالا فکرش رو بکن ،توی مترو باشی

ساعت 7 صبح که همه خواب الودند، یا ساعت 7 شب که همه خسته اند و

خودتم خسته ای و حتی جایی هم برای نشستن تو مترو پیدا نکردی و کف واگن ، زیر سایه کیف ها ولو شدی و این کتاب رو میخونی و هرازچندی میخندی !!! " اگه این قشنگ نیست، پس چی قشنگه؟"

عمو کورتی ، ازت ممنونم بخاطر اینکه تا آخر عمر این حس بذله گوییت رو حفظ کردی !!! کاش هنوز بودی و مینوشتی .





برادران سیسترز

نویسنده : پاتریک دوویت

ترجمه: پیمان خاکسار

انتشارات: نشر چشمه

قیمت :18000 تومان


بخاطر تعریفی که از این کتاب توی چندوبلاگ خوندم ، ترغیب شدم به خریدنش

توی نشر چشمه هم آقای فروشنده که خودشون هم از کتابخونهای قهار بودن ، از این کتاب تعریف کردن و گفتن اینکه عالیه !!

کتاب بدی نبود ،اصلا بد نبود ، ولی عالی؟! حالا که بعد از یک هفته یا ده روز کتاب رو تموم کردم ، میتونم بگم از نظر من جزو کتاب های خوب هست ، تازه اونم با اغماض :|

کتاب خوب شروع میشه ، داستان دو برادری که در دنیای وسترن ، برای کشتن فردی اجیر می شوند.

کتاب دارای داستان خطی است با نثری طنز، به دور از هیجان های لازم ، حداقل برای من .

تقریبا در یک سوم پایانی کتاب ، برادران ( ایلای و چارلی) متوجه می شوند فردی که برای کشتنش اجیر شده اند ، به فرمولی دست پیدا کرده که می تواند طلای موجود در رودخانه را درخشان کرده و منجر به استخراج طلای بسیار شود.




بخشی از کتاب :

در دنیای عبوس و ایستای حقایق و آمار و ارقام بی چون و چرا حدودا بیست و پنج دقیقه طول کشید تا درخشش طلا متوقف شود، ولی دقایقی که ما در رودخانه گذراندیم ، نه کوتاه بودند و به بلند، انگار در محدوده ی مفهوم زمان نمی گنجیدند. این احساس را داشتم که بیرون از زمان ایستاده ایم ، تجربه مان به قدری نامعمول بود انگار به جایی صعود کرده باشیم که در آن چیزهایی مثل دقیقه و ثانیه نه تنها غیر ضرور بلکه لاوجود بودند.

شخصا فکر نمیکنم بخاطر ثروتی بود که پشته های طلا نویدش را می داد ، بیشتر به این برمیگشت که تجربه ی ما از ذهن یکتای یک انسان متولد شده بود. من هیچوقت به مفهوم انسانیت فکر نکرده بودم و اصلا نمی دانستم که از انسان بودنم خوشحالم یا نه، ولی این بار احساس می کردم به توانایی ذهن انسان افتخار می کنم، به موشکافی و پشت کارش. از زنده بودنم به شدت شاد بودم و خوشحال که خودم هستم.

آن لحظه ، آن موقعیت در زمان، تا موعد مرگم شادترین لحظه زندگی ام باقی خواهد ماند. بیش از حد خوشحال بودم ، طوری که فکر کردم انسان هرگز نباید به این درجه از رضایت برسد، چون آن لحظه باعث شد تمام شادی هایی که پس از آن در زندگی ام پیش آمدند در نظرم بی ارزش و حقیر جلوه کنند. به هر حال آن حس چیزی نبود که پایدار بماند. بعد از آن ناگهان همه چیز دوباره به بدترین شکل ممکن نادرست و سیاه شد. پس از آن همه چیز مرگ بود و نابودی .

صفحه 244